"اونوره پانیس" که در حال مرگ است، دوستان، همسر و پسر خود را کنارش دارد. او در مقابل دوستانش به کشیش اعتراف می کند. اما او نمی تواند خود را قانع کند تا به پسر خود بگوید که او پدر واقعی اش نیست...
سزار و پسرش ماریوس یک بار مشروب فروشی را در مارسی راه اندازی میکنند. ماریوس آرزو دارد پا به دریا گذاشته و سرزمین های ناشناخته را کشف کند، اما عشق او به دختری ساحل نشین بنام "فانی"، مانع رسیدن به آرزویش است...