این داستان، ماجرای یک مرد جوان مبتلا به فراموشی را روایت میکند که در جریان یک شیوع بیماری شبیه به زامبیها، با یک بقاگرای زبر و زبردست متحد میشود تا دوست دخترش را پیدا کند.
پس از آنکه یک گروه احیاءشده محل سکونت مارتین را نابود میکنند، او مجبور میشود به تنهایی وارد سرزمینهای سنگلاخی شود، در حالی که تنها راهنمایش خاطرهای مبهم از استادش میستر، شکارچی مشهور خونآشام است...
داستان در مورد خانواده ای است که بعد از اینکه قربانی یک کلاهبرداری بزرگ می شوند، خیلی زود تمام ثروت خود را از دست می دهند و اکنون باید زندگی فقیرانه را تجربه کنند...